فرهنگ و ادب - معرفی کتاب
معرفی کتاب «باید حرفای دیشبمو جدی می‌گرفتی»+ فایل صوتی
تاریخ انتشار : 96/08/01 ساعت 13:52

کتاب «باید حرفای دیشبمو جدی می‌گرفتی» نوشته محمدرضا مرزوقی، توسط انتشارات روشنگران و مطالعات زنان به چاپ رسیده‌است.

به گزارش رویداد فرهنگی، «باید حرفای دیشبمو جدی می‌گرفتی» بهار هشتاد و سه نوشته شد.

نوشته سال‌ها در محاق غیرمجاز بودن ماند و ماند تا با تمهیداتی، کمی از آن سمت و کمی از این سمت، توانستیم امسال مجوزش را بگیریم. برای این کتاب به چند جلسه در وزارت ارشاد، در دوره‌های مختلف چند وزیری که آمدند و رفتند و فراموش شدند، رفته باشم، نه من دیگر به یاد دارم و نه آن‌ها که ناگزیر پای جلسات‌ نشستم و گفتند و گفتیم و شنیدیم و شنیدند. گاهی هم نه شنیدیم و نه شنیدند. خیلی چیزها که در جغرافیای داستان آمده حالا تغییر کرده. آبادان امروز با آن سال‌ها تفاوت دارد. باشگاه قایقرانی مورد علاقه‌ام دیگر نیست. گو که برخی آدم‌های این داستان هم دیگر نیستند. دود چاه‌های نفت عراق در آسمان شهر دیده نمی‌شود. اما پدیده ریزگردها زندگی را مشکل کرده است. وضع آب شهر تغییری نکرده اما کوچه ها و خیابان‌ها کماکان همان وضعیتی را دارند که در داستان وصف کرده‌ام. مهم‌تر از همه اما ماجرای اصلی کتاب است که هربار به شکلی در حال رخ دادن است.

 

قسمتی از متن کتاب

قبرستان ساکت است و جز سه چهار نفر در آن دوردست‌ها کسی دیده نمی‌شود. روی بعضی از قبرها سبزه و مورد گذاشته‌اند و جای شمع‌های آب شده و بخورهای خاکسترشده صبح عید هنوز دیده‌ می‌شود. کمی زود آمده و باید منتظر بماند. می‌رود سر قبر سینما رکسی‌ها. دوروبر قبر می‌چرخد و روی بعضی سنگ‌نوشته‌ها مکث می‌کند. کمی بعد آمبولانسی وارد قبرستان می‌شود و به دنبال آن چند زن سیاهپوش که خسته هستند و خیلی زود به همراه برانکارد حامل جسد وارد غسالخانه می‌شوند.

حدس می‌زند باید خودشان باشند. سمت آن‌ها می‌رود. یکی از زن‌ها کیسه کوچکی را با احتیاط در دست‌های لرزانش گرفته و با سرعت وارد غسالخانه می‌شود. همان زن چشم خاکستری به محض دیدن کیسه خیز برمی‌دارد و سمت آن زن یورش می‌برد ولی دو سه نفر دیگر با نهایت توان سد راهش می‌شوند.

نزدیک است دوباره حالش به هم بخورد. پس رو برمی‌گرداند و سعی می‌کند دیگر نگاهش به آن کیسه نیفتد. کمی بعد جسد کفن شده را از توی تابوتی چوبی بیرون می‌آورند و  جلوی در غسالخانه زمین می‌گذارند. مردی همراهشان نیست و  دو سه کارگری که کمک‌شان می‌کنند پشت سر پیش‌نماز که بالا سر جسد ایستاده، قامت می‌گیرند برای نماز. زن‌ها هم پشت سر مردها می‌ایستند. بعد هم تابوت را به دوش می‌گیرند و راه می‌افتند. همه جز زن چشم خاکستری زیر تابوت را گرفته‎‎‌اند که یک وقت نیفتد. آذر از فاصله‌ای دورتر همرا‌هشان می‌رود. در گوشه پرتی از قبرستان جسد را در گوری که تازه حفر کرده‌اند دفن می‌کنند. آذر تمام مدت کنار قبر بهنام که در همان نزدیکی است می‌نشیند و اشک می‌ریزد.



نظرات کاربران

ارسال