فرهنگ و ادب - معرفی کتاب
معرفی کتاب «سحابی خرچنگ» +فایل صوتی
تاریخ انتشار : 96/09/11 ساعت 15:23

کتاب «سحابی خرچنگ» نوشته اریک شوویار و ترجمه مژگان حسینی روزبهانی توسط انتشارات ققنوس به چاپ رسید.

به گزارش رویداد فرهنگی، سحابی خرچنگ (1993)، پنجمین کتاب اریک شوویار، را با آثار بکت مقایسه کرده اند؛ و کراب، شخصیت محوری آن، را با پرسوناژ پلوم (1938)، اثر معروف آنری میشو. به طور کلی، شوویار را نویسنده پسامدرن می‌دانند و سحابی خرچنگ هم رمان پسامدرنیستی است. نه داستان معلومی دارد، نه به اصطلاح سرو ته مشخصی. کراب که زندگی اش را در این کتاب قطعه قطعه و ناپیوسته می‌خوانیم شخصیت مه گونه و محوی دارد، انگار از جنس سحابی است. گاهی همزمان انسان و خرچنگ و سحابی است؛ سحابی خرچنگ نام توده ابرمانندی در فضاست. کراب که در زبان انگلیسی ((crab به معنی خرچنگ، چنگار، سرطان و چیزهای دیگر است، در زبان فرانسوی ((crabe، برای این که همان خرچنگ باشد، یک e کم دارد، ولی، با وجود این تفاوتت املایی، تکرار نامش در رمان پیوسته یادآور خرچنگ است. کراب بازیگر نمایش زندگی خودش است، نمایشی که در پایان پرده‌ای بر آن فرو نمی افتد، و کراب نمایش این زندگی را از سر می گیرد، که می توان گفت «هجو بی رحمانه زندگی‌های هم شکل ما» ست. شوویار برای به سخره گرفتن این بیهودگی طنز نیرومندی دارد، طنزی که از نظر او نوعی عذرخواهی از کتاب نوشتن است که ادعای خودپسندانه و نابخشودنی نویسنده است: «آدم دست کم می خنداند.» و با این همه، همچنان می‌نویسد؛ برای نوشتن رمانش طرح مشخص و از پیش اندیشیده‌ای ندارد، بعد از نیمه شب تا صبح می‌نویسد، و روز شاید او را ببینید کاغذ و قلم به دست، در باغ وحش یا باغ گل و گیاه، مردم را تماشا می‌کند. شوویار علاقه ویژه‌ای به جانوران دارد و فهرست نام آنها در سحابی خرچنگ هم کمابیش بلند است.

 

قسمتی از متن کتاب

آن روز کراب برای اولین بار جدی گرفته شد. معمولا موفق می‌شد بخش‌های بازرسی را به اشتباه بیندازد. قیافه ابلهش کمکش می‌کرد. و پاسبان‌ها به دیگران شک داشتند. بدون دل نگرانی، با قدم‌های آهسته از آن جا می‌رفت – عجله زیادی ممکن بود جلب توجه کند، بی‌خیالی زیادی هم، ولی چقدر جلوی خودش را می‌گرفت که زیرلبی سوت نزند - ، از جلوی پاسبان ها رد می‌شد، بی های و هوی، از کنار گشتی‌های عصبی رد می‌شد که همه کس را تفتیش می‌کردند جز او. در ایست‌های بازرسی هیچ‌کس از او چیزی نمی‌پرسید، به او علامت می‌دادند که برود، و تندتر حرکت کند، در حالی که ته دلش کیف می‌کرد اطاعت می‌کرد و از صف‌های طولانی خودروهای بی‌حرکت می‌گذشت که سرنشین‌هایشان به بازجویی‌های بی‌پایان تن می‌دادند. بدون شک، کراب در آن زمان می‌توانست با هر قدم بی‌دردسر از هر مرزی بگذرد. ولی خیال نداشت فرار کند، به او شک نداشتند، می‌توانست برود و بیاید، هیچ خطری برایش نداشت.

خب آن روز خودش را گیر انداخت. در خیابان راه می‌رفت، پالتوی بلندش را پوشیده بود، از صورتش بی‌گناهی می‌بارید و دست‌هایش را تاب می‌داد، مثل همیشه، اما یکدفعه جدی گرفته شد، فورا محاصره اش کردند و زود رام شد. هیچ مقاومتی هم نکرد و بعدا، در حضور قاضی‌هایش، چیزی را انکار نکرد.

حالا کراب، برای اینکه خیالش راحت باشد، دلش می‌خواهد بداند علت شکستش دقیقا چه بوده. ناغافل خطایی از او سر زده، ولی چه خطایی، آیا کلمه‌ای از دهانش پریده، بی‌هوا حرکتی کرده، خودش را لو داده، ولی کی و چطور؟ کاش یکی دلش می‌سوخت و به او می‌گفت کجای کارش اشتباه بود.



نظرات کاربران

ارسال