فرهنگ و ادب - معرفی کتاب
معرفی کتاب «ببرهای زخمی حکیمیه» +فایل صوتی
تاریخ انتشار : 96/09/20 ساعت 14:59

کتاب «ببرهای زخمی حکیمیه» نوشته حسام حیدری توسط نشر چشمه به چاپ رسید.

به گزارش رویداد فرهنگی، حسام حیدری طنزنویسی است که کار خود را با همکاری با مجله گل‌آقا شروع کرد، امروز آثار او در «بی‌قانون» و «شهرونگ» منتشر می‌شود. حیدری روایتی ساده از ماجرای روزهای کودکی را در قالب داستانی پرهیجان در رمان «ببرهای زخمی حکیمیه» تعریف کرده است. این رمان داستان گروهی از کودکان 12-13 ساله است که در آپارتمان محل سکونتشان تیمی به اسم «ببرهای زخمی» راه انداخته‌اند تا قاتل جنیفر را پیدا کنند و به سزای اعمالش برسانند!

 

قسمتی از متن کتاب

عملیات طعمه‌گذاری برای ریاضی را چندبار اجرا کردیم، ولی هردفعه شکست خوردیم. یا اصلا مارتین را نمی‌دید، یا متوجه آمدن ریاضی نمی‌شدیم و جا می‌ماندیم، یا اتفاق دیگری می‌افتاد که همه چیز را خراب می‌کرد. عملیات ما یک مشکل بزرگ داشت: مارتین. اصلا سر حال و آماده نبود و سرعملیات خوابش می‌برد. همیشه دنبال این بود که یک جای گرم و نرم پیدا کند و بخوابد و غیر از این به هیچی فکر نمی‌کرد.

سینا می‌گفت «چون جاش عوض شده خجالت می‌کشه. یه کم بگذره یخش آب میشه.» اما رسول بعد از یک عالم آزمایش فهمید مارتین به خاطر دوری از خانواده دچار یک جور بیماری روحی مرغی شده؛ یک جور افسردگی. اول سعی کردیم با حرف زدن و دلداری دادن حالش را بهتر کنیم، اما فایده نداشت. بیماری بیش از حد پیشرفت کرده بود طوری که مجبور شدیم درمان دارویی را شروع کنیم.

قرص‌ها را غزاله از کیف خاله نسرینش کش می‌رفت، همان که تازه از شوهرش جدا شده بود و خیلی افسرده بود. قرص‌ها را می‌کوبیدیم و پودر می‌کردیم و توی یک لیوان آب حل می‌کردیم و با سرنگ به خورد مارتین می‌دادیم.

نتیجه کار در دوساعت اول فوق‌العاده بود: مارتین می‌دوید. از روی جدول می‌پرید و حتا بال می‌زد که پرواز کند. اما بعد از دو ساعت باز همه چیز به هم می‌ریخت. سرعتش خوب بود، اما دقتش کم شده بود. تلوتلو می‌خورد و دور خودش می‌چرخید و تاب می‌خورد.

سینا اصرار کرد یک فرصت دیگر به جوجۀ پسرعمویش بدهیم و اگر باز هم به نتیجه نرسیدیم، یک جوجه دیگر پیدا کنیم.

عملیات جدید را جلو در انباری ریاضی اجرا کردیم. ریاضی از یک ساعت پیش تو انباری بود. مارتین را گذاشتیم جلوی در و منتظر شدیم آقای جادوگر از لانه اش دربیاید. مارتین فهمیده بود یک خبرهایی هست و با چشم‌های وق زده اش ما را نگاه می‌کرد و هی دور خودش می‌چرخید که فرار کند اما نمی‌توانست روی خط مستقیم راه برود. با این وجود، با آن جست و خیزهایش حتما توجه ریاضی را جلب می‌کرد.

بیست دقیقه‌ای گذشت تا اینکه صدای جابجا شدن چندتا وسیله از تو انباری بلند شد و فهمیدم الان است که ریاضی بیاید بیرون. رسول دوربینش را آماده کرد و ژست گرفت. ما هم برقی پشت دیوار مخفی شدیم.

چند لحظه بعد، در انباری باز شد ریاضی بدون اینکه سرش را بیرون بیاورد چندتا کیسه خالی را پرت کرد توی راهرو. کیسه‌ها درست افتادند روی سر مارتین که حسابی ترسیده بود. مارتین تند تند شروع کرد دور خودش چرخیدن. همینطور چرخید و چرخید تا محکم خورد به دیوار و همانجا ولو شد. چند لحظه بعد، سرش را از زیر کیسه‌ها درآورد و به ما نگاه کرد. سینا از جایش بلند شد و آرام گفت «بیا بیرون، از اونجا بیا بیرون احمق.» اما مارتین فکرهایش را کرده بود. دیگر نمی‌خواست تقلا کند. نوکش را جوری تکان داد که انگار دارد فحش ناجوری می‌دهد و چشم‌هایش را بست.

چند لحظه بعد، ریاضی دوباره آمد بیرون. این‌بار یک کارتن بزرگ دستش بود پر از آشغال و خرده‌ریز. هن و هنی کرد و کارتن را به زحمت آورد بیرون و انداخت وسط راهرو روی پلاستیک‌ها؛ یعنی دقیقا روی سر مارتین.

من جلو چشم‌های سینا را گرفتم.



نظرات کاربران

ارسال