فرهنگ و ادب - معرفی کتاب
معرفی کتاب «نهنگی که یونس را خورد هنوز زنده است»+فایل صوتی
تاریخ انتشار : 96/03/06 ساعت 17:31

این قسمت به معرفی کتاب «نهنگی که یونس را خورد هنوز زنده است» نوشته سعید محسنی که توسط نشر چشمه منتشر شده است، اختصاص دارد.

به گزارش رویداد فرهنگی، تازه‌ترین رمان سعید محسنی نامی عجیب دارد، «نهنگی که یونس را خورد هنوز زنده است». این عجیب بودن در بافت کتاب نیز چنان جای گرقته که ما را با رمانی متفاوت روبرو می‌کند. محسنی که کتاب قبلی اش «دختری که خودش را خورد» با اقبال خوبی روبرو شد در این رمان زبان طنزآلود و روایی اش را حفظ کرده و درباره مردی می‌نویسد که جهان بر او تنگ آمده است. او در یک کتابخانه عمومی کار می‌کند کتابخانه ای فقیر، کم مراجع، خاک گرفته و در عین حال در حال پوسیدن. او باید فرمایشات همکاری را هم که مدام در حال تنگ کردن این فضاست تحمل کند.

در کنار خاک پارکی که حوالی کتابخانه است تنهایی و بی‌کتابی کتابخانه و از آن مهم‌تر جهانی که مملو از جنون شده است. در این فضا روزی دختری برای گرفتن کتاب وارد این کتابخانه می‌شود. اما ماجرا آن جوری که احتمالا فکر می‌کنید پیش نمی‌رود. محسنی در رمانش موقعیتی ساخته طنزآلود و مملو از احساس زجر و تک‌افتادگی برای کسی که چنبره مفهوم این کتابخانه نفرین شده در حال بلعیدنش است مثل یک نهنگ. یک رمان متفاوت و خواندنی.

 

قسمتی از متن کتاب

این که می‌گویم دماغم حساس شد اصلا کنایه نیست بلکه واقعا تغییری را در دماغم احساس کردم. این تغییر بی‌شک به خاطر عطر تندی بود که زن به خودش زده بود. عطری که بویی بین نعنا و پونه داشت مثل عطر پونه‌های اردیبهشتی که کنار زاینده رود سبز می‌شد. یادم هست مادرم با چه دقتی آنهارا از بیشه‌های کنار رودخانه می‌چید و دسته می‌کرد و دست من می‌داد. تا به خانه ببریم و بخشکانیم. و توی ماست یا نان بریزیم. دستم به طرف بینی ام رفت و چندبار زیرش انگشت کشیدم و عینکم را بالا دادم.

-سلام

آن‌قدر آهسته جواب سلامش را دادم که انگار نشنید.

-چرا قطعش کردید؟

از نگاهش فهمیدم که منظورش صدای رادیوست.

-داشتم از اینجا رد می‌شدم، یهو دلم کتاب خواست.

برای لحظاتی خیره به من نگاه کرد. چیزی توی نگاهش بود که دلم را شور انداخت. نوک موهایش انگار خیس بود.

-عطش دارم چقدر...آب خنک دارید؟

باد تندتر شد. روزنامه دیروز نوشته بود که این گرد و غبار از جنوب آمده. به بیرون نگاه کردم. به دو چرخه که تنه درخت را محکم چسبیده بود. غبار داشت زیاد می‌شد. دیدم هنوز نگاه زن خیره مانده است. سرم را چرخاندم به طرف پنجره‌ای که غروب ازان پیدا بود.

-اگه گرم شده که نه... دلم آب یخ می‌خواد. یخم ندارید؟

رفت به سمت آب سرد کن کوچک دم در که به قول بچه محصل‌ها آب گرم‌کن است.

شیر آب سرد کن را باز کرد. خشک بود.

-چند ساله که خرابه. آب نداره.

سرش را چرخاند. رو به در به دیوار به کتاب‌ها به در و عاقبت دوباره به من نگاه کرد. باد پییچید و چنان شدت گرفت که دو چرخه‌ام اگر تکیه اش به درخت نبود پرت می‌شد.
-درخت رو قفل کردید به دوچرخه که کسی ندزدتش؟
من سری تکان دادم و به هیکل دوچرخه نگاه کردم که کمی لیز خورد و تنه درخت را چسبید. برگشتم به طرف زن که داشت به بیرون نگاه می‌کرد. معنی چیزی را که گفته بود نفهمیدم.

-شما عضو نیستین هستین؟

می‌دانستم عضو نیست. تک تک اعضا را می‌شناختم. به گوشه‌ای خیره شده بود. جایی بیرون در.

-من کاملا جدی گفتم.

برگشتم و به درخت و دوچرخه نگاه کردم.

-درباره کتاب و اینکه یهو دلم کتاب خواست.



نظرات کاربران

ارسال