فرهنگ و ادب - معرفی کتاب
معرفی مجموعه داستان «گذر از زمستان»+ فایل صوتی
تاریخ انتشار : 96/03/10 ساعت 19:08

در این قسمت مجموعه داستان «گذر از زمستان» نوشته اولیویه آدام، ترجمه مارال دیداری از نشر چشمه معرفی می‌شود.

به گزارش رویداد فرهنگی، اولیویه آدام از چهره‌های جوان و پرکار ادبیات امروز فرانسه است. او در سال 1974 به دنیا آمده و تا کنون آثار متعددی منتشر کرده که شاید یکی از مشهورترین‌هایشان همین کتاب «گذر از زمستان» است که سال 2004 جایزه معتبر گنکور را از آن خود کرد. این داستان‌ها با روایتی نزدیک به‌هم جهانی می‌سازند که در عین استقلال وحدت دارند. در واقع کاری که آدام در این کتاب انجام داده است استفاده از فرم داستان کوتاه بوده برای نوشتن رمانی مقطع.

 اکثر داستان‌ها درباره فقدان، زندگی گذشته، آدم‌هایی که از دست رفته‌اند، مرگ وفردیت‌اند. هرکدام از روایت‌های آدام رابطه دارند با یک گذشته دور و برای همین طعمی از نگاه مارسل پروست را می‌توان در ذهن این نویسنده جوان فرانسوی دید. عنصر برف در بیشتر داستان‌ها حضوری ثابت دارد و همین‌طور مواجهه قهرمان‌های او با امری که در این میانه آن‌ها را ناچار می‌کند به بازخوانی گذشته و طبیعت اطرافشان. در اهمیت این کتاب همین بس که اصولا در سنت فرانسه داستان کوتاه چندان اهمیتی ندارد و این نویسنده توانسته با این داستان کوتاه‌های به هم‌پیوسته به جایزه گنکور برسد.

 

قسمتی از متن کتاب

سایه‌اش را دیدم، کفش‌هایش را درآورد، لباس‌هایش را عوض کرد. توی آشپزخانه یک لیوان ویسکی خورد. بعد آمد به سالن.

«ترسوندیم. تو این تاریکی چه‌کار می‌کنی؟»

«هیچی. موسیقی گوش می‌کنم. جلسه‌ت خوب بود؟»

«آره، می‌دونی که خبری نیست، بی‌خود بزرگش می‌کنن. تا آخرش نموندم. پدرم تلفن زد. هول شده بود. گفت تو مستی و مراقب دخترها نیستی، اصلا نمی‌دونی کجا هستن.»

جواب ندادم. نمی‌خواستم ماری را ناراحت کنم و به او بگویم پدرش چه‌قدر حقیر و احمق است. فکر می‌کنم خودش این را می‌دانست. فقط گفتم «چرا دخالت می‌کنه؟» ماری جواب داد«حق داری، نمی‌دونم چه‌ش شده.» سکوت کردیم، ماری سرفه کرد، لیوانش را سر کشید، بعد برایم تعریف کرد که پیرمرد چیزهای عجیبی به او گفته، مثلا راجع به فرصت مطالعاتی گفته شاید مدرسه از من خواسته مرخصی بگیرم، شاید مرا مجبور کرده‌اند. گفته شایعه شده من جلو شاگردها با یک مشاور تحصیلی کتک کاری کرده‌ام، این ها همه شایعاتی بود که شنیده...از خودم پرسیدم پیرمرد چطور از تمام این‌ها باخبر شده. نمی‌دانستم چه بگویم. نمی‌خواستم دروغ بگویم. همه حرف‌هایش حقیقت داشت. خجالت‌آور بود. مدیر دبیرستان فقط به من توصیه کرده بود استراحت کنم.

ماری کنارم نشست. شومینه را نگاه کرد و به من گفت: «بد نیست گه‌گاهی آتش روشن کنیم.» جرئت نکردم بپرسم با چه هیزمی، جواب را می‌دانستم. فکر می‌کنم از وظایف عادی پدر با مسئولیت خانواده است که بداند کجا و چطور چوب تهیه کند، آخر هفته آن را در باغچه بشکند و به شکل هیزم درآورد. به نظرم همسایه‌ها همین کار را می‌کردند، این کارها برایشان طبیعی بود، تعریف آنها از زندگی چیزی شبیه این بود.

«بچه‌ها خوابن؟»

«نمی‌دونم. دفعه آخری که به اتاق‌شون رفتم، اون‌جا نبودن، پنجره‌ها باز بودن، طناب ازشون آویزون بود، می‌دونی طناب بزرگی که لابد با گره زدن ملافه‌ها درست کرده بودن. فکر کنم فرار کردن و رفتن سمت جنگل، بالاخره، مطمئن نیستم که...»

«بس کن آنتوان پدرم رو که می‌شناسی. از همون اول زیاد تورو دوست نداشت.»

«تو چطور؟»

«یعنی چه، تو چطور؟»

«تو هیچ‌وقت منو دوست داشتی؟»

«بله، خیلی زیاد.»

«کی؟»

«امشب چه‌ت شده؟ رفتار عجیبی داری، اتفاقی افتاده؟»

«پیالا مرد.»

این تمام چیزی بود که توانستم بگویم.



نظرات کاربران

ارسال