فرهنگ و ادب - معرفی کتاب
معرفی مجموعه داستان «آهن قراضه، نان خشک، دمپایی کهنه»+فایل صوتی
تاریخ انتشار : 96/03/25 ساعت 17:05

معرفی مجموعه داستان  «آهن قراضه، نان خشک، دمپایی کهنه» نوشته آذردخت بهرامی که توسط نشر چشمه به چاپ رسیده است.

به گزارش رویداد فرهنگی، در مصاحبه‌ای با نویسنده کتاب که در همین کتاب به چاپ رسیده است، از او پرسیده شده است:

چقدر در زمانی که می‌نویسید به طنز ماجرا توجه دارید؟

جواب خودبزرگ‌بینانه: وقتی می‌نویسم به طنز فکر نمی‌کنم. ولی طنز همین طوری از قلمم می‌بارد! دست خودم نیست. سرریز می‌کند و من مدام باید جلوش را بگیرم.

جواب جدی مابانه: از شوخی گذشته، باور کنید من حتا نمی‌توانم یک نامه رسمی و اداری بنویسم. حتما یک جایش طنز می‌شود. اغلب نامه‎‎‌ام را می‌‌نویسم، بعد از چند روز، دوباره می‌خوانمش و قسمت‌های طنزش را کمرنگ می‌کنم و در واقع خودسانسوری می‌کنم تا خدای ناکرده کار بیخ پیدا نکند.

جواب جنگولکانه: متاسفانه خیلی‌ها در مقابل طنز گارد می‌گیرند و بلافاصله می‌خواهند مقابله کنند. آدم وقتی طنزمی‌نویسد، بیشتر از هرچیز و هرکس، خودش را دست می‌اندازد و به خودش می‌خندد. اما چون زمینه‌اش در ادبیات ما کمرنگ است، همه زود به خودشان می‌گیرند. فکرش را بکنید، ما یک عبیدزاکانی داریم و یک صف عریض و طویل از بزرگان ادبیات کهن که با یک من عسل هم نمی‌شود آثارشان را خورد.

 

قسمتی از متن کتاب

داستان ملک جمشید

یکی بود، یکی نبود، در زمان‌های قدیم، پادشاهی بود که سی و سه تا پسر داشت! که من فقط اسم سه تا از پسرهاش رو یادم می‌آد : ملک احمد، ملک محمد و ملک جمشید.

این پادشاه همچنین یه درخت سیب داشت که هفت تا سیب طلایی میوه داده بود.
سیب هم نه از اون سیب‌های ریزه میزه شمرون، بلکه سیب خانواده(!) بود که هر یکیش یه خانواده عیال‌واری رو جواب می‌داد!
یه روز صبح زود، باغبون با ترس و لرز اومد و به پادشاه گفت: «قربان یکی از سیب‌ها نیست.»

 پادشاه گفت «از امروز باید سیصدتا سرباز باید پای درخت سیب من نگهبانی بِدَن!»

شب که شد، سیصدتا سرباز پای درخت نگهبانی دادند، اما چشمتون شب بد نبینه، که صبح دیدند باز هم یکی از سیب‌ها کم شده.

ملک احمد از میون برادرها به زحمت راه باز کرد و اومد جلو و گفت «پدر اجازه بدین امشب من با سه هزار سرباز از درخت مراقبت می‌کنم.»

پادشاه گفت «باشه پسرم»

تصور کنید، اون شب تا صبح، دوروبر اون درخت سیب بیچاره، چندتا سرباز وول زدند و این و ورو اون ور رفتند، به‌هم خوردند و از رو هم رد شدند! اما صبح که شد، دیدند بازم یکی دیگه از سیب‌ها کم شده!

این‌بار ملک محمد گفت: «پدر، اجازه بدین امشب من با سی‌هزار سرباز از درخت مواظبت کنم.»
پادشاه گفت: «باشه پسرم»
و لابد دیگه نمی‌تونید تصور کنیدکه سی‌هزار سرباز چه‌طوری دور اون درخت قدم زدند و تا صبح نگهبانی دادند! اما صبح که شد بازهم دیدند یکی دیگه از سیب کم شده!

بار سوم ملک جمشید گفت: «پدر، من تنهایی از درخت مراقبت می‌کنم.»
پادشاه گفت: «پسرم برادرانت نتونستن با اون همه سرباز از درخت مراقبت کنند، تو چطور می‌تونی تنهایی این کارو بکنی؟

ملک جمشید گفت: «از قدیم گفته‌ن فرزند کم‌تر، زندگی بهتر!»
پادشا و ملک احمد و ملک محمد و بقیه سی تا پسر پادشاه و اون سیصدتا نگهبان شب اول و سه هزار نگهبان شب دوم و اون سی‌هزار نگهبان شب سوم همه‌با‌هم یک صدا گفتند: «چه ربطی داره؟»

ملک جمشید گفت «آخر قصه می‌فهمین ربطش چیه!»
شب که شد، ملک جمشید، تنهایی رفت کنار درخت و برای این‌که خوابش نبره، با چاقو انگشت خودش رو زخمی کرد و بعد رو زخمش نمک پاشید و کمی بتادین روش ریخت و با گاز استریل زخمش رو بست و چهارتا استامینوفن کدئین خورد و نشست پای درخت!

مدتی نگذشت که ملک جمشید، صدای خش خش  تکون خوردن برگ‌های درخت رو شنید.



نظرات کاربران

ارسال