فرهنگ و ادب - معرفی کتاب
معرفی کتاب «آدوری‌ها»+فایل صوتی
تاریخ انتشار : 96/04/05 ساعت 11:11

معرفی کتاب آدوری‌ها نوشته علی چنگیزی است و توسط نشر چشمه به چاپ رسیده است.

به گزارش رویداد فرهنگی، آدوری‌ها آخرین بخش از سه‌گانه کویری علی چنگیزی است، سه‌گانه‌ای که با پرسه زیر درختان تاغ شروع شد و با پنجاه درجه بالای صفر ادامه پیدا کرد. خواننده در این سه‌گانه دعوت شده است به تنهایی، یکگی، پنهان زندگی کردن و برای خود زیستن. آدوری‌ها در جایی و در زمانی دور از هیاهو نقل می‌شود و روایت تلاش چند نسل از خانواده ای  به نام آدوری است که مجبور به مهاجرت از شهر می‌شوند و سعی می‌کنند در مکانی سخت و خشن زندگی کنند. فضای بیابان آدوری‌ها را وا می‌دارد برای زنده ماندن به هر کاری دست بزنند. آدوری‌ها روایت پا گرفتن و زوال یک خانواده است.

 

قسمتی از متن کتاب

سیما پقی زد زیر خنده. فکر کرد مجادله‌شان تمام شده است؛ گفت «باز شروع شد. چرا چرند می‌گی؟» مخش نمی‌کشیدو وقتی که مخش نمی‌کشید با موهایش ور می‌رفت و یک طره از موهاش را دور انگشت سبابه‌اش می‌پیچید می‌کشید، انگار بخواهد فرش بدهد.

علی گفت «تو هم فقیری. بدبختی. آدمی که کسی رو که دوستش داره نمی‌بینه، به کسی که دوستش داره محبت نمی‌کنه، فقیر محبته. تو فقیرتر از اون قوزی‌ای که تو زباله دونی می‌گرده. بدبخت‌تری. فقیر محبت تو هیچ گورستونی نمی‌تونه محبت پیدا کنه که بده به عشقش.»

سیما ایستاد. درست جلو در سنسو. جلو در بزرگ و چوبی سنسو. بوی خوش غذا از لای در باز بیرون می‌ریخت و شکم‌شان را مالش می‌داد. علی فکر کرد «هیچ‌کداممان نمی‌خواهیم غذا بخوریم، مرده‌شورش ببرد، باید برگردیم.»

اما شام خوردند، در سکوت و نشد که علی دستش را روی دست سیما بگذارد، کاری که هروقت به رستوران می‌آمدند انجام می‌داد و دوست داشت. تنها غذا خوردن هول هولکی زن را نگاه کرد. مدام سس را روی پاستا می‌ریخت و قاشقش را پر و خالی می‌کرد؛ علی دردی کهنه توی دلش حس کرد و فکر کرد روز اولی که با سیما آمده بود بیرون، سیما ماستی را که او چیپسش را در آن زده بود نخورده بود، آدم تمیز آدم تمیز کله پوک. زن کله پوک نفهم فقیر.

زن رفت توی حیاط. حیاط را موزاییک کرده بودند. هیچ درختی توی حیاط کاشته نشده بود، عین بیابان برهوت. جاپای گنجشک‌ها روی برف‌ها مانده بود که حتما دنبال غذا می‌گشتند. نفس گرفت، هوای سرد برفی معده‌اش را آرام کرد.

چراغ‌های راه پله‌ها سوخته بود. راه پله بوی نم می‌داد. سنگین ‌سنگین و آرام از پله ها بالا رفت. صدای عمه‌افسانه‌اش را شنید که می‌گفت «بیا بالا گل‌پسر.» صدا توی تمام راه پله می‌پیچید. زیر لب گفت «دارم می‌رسم.» وسط پاگرد ایستاد و نفس گرفت. چنان به هن و هن افتاده بود که انگار عمری ریه‌اش را با دود پر کرده باشد. سیما از سیگار بیزار بود اما برای او. اگر کس دیگری سیگار می‌کشید نگاهش می‌کرد می‌گفت «عقل نداره.» اما برایش جذاب بود، انگار دری باز شده باشد و او به داخل سرک کشیده باشد. خوشش می‌آمد. همان‌قدر که برای آدم‌های کج و کوله دل می‌سوزاند آدم‌هایی که از خط قرمز باریک موجه بودن رد می‌شدند برایش جذاب بودند. کله‌پوک‌هایی که توی ماشین آهنگ بلند گوش می‌دادند و قر می‌دادند. آن‌قدر نگاهشان می‌کرد تا از کنارشان عبور کنند.

«من رقص بلد نیستم.»

«می‌دونم.»

یادش آمد که دلش می‌خواست برای خاطر سیما رقص یاد بگیرد اما حالش از تکان‌های احمقانه رقاص‌ها به‌هم می‌خورد. از این‌که قر بدهد و کمرش را پیچ و تاب بدهد بیزار بود. سیگار کشیدن و رقصیدن برای سیما عبور از دری بود که علی پشتش حبس شده بود. یک آدم عادی موجه به چه درد می‌خورد، چه جذابیتی دارد؟ هیچ‌وقت این را به علی نگفت اما علی همیشه می‌دانست خوب بودن هیچ جذابیتی ندارد. وفاداری پیش کسی که چندان دوستت ندارد، احمقانه است.

 



نظرات کاربران

ارسال