فرهنگ و ادب - معرفی کتاب
معرفی کتاب «رُژ قرمز»+فایل صوتی
تاریخ انتشار : 96/04/06 ساعت 17:39

معرفی کتاب رژ قرمز نوشته سیامک گلشیری که نشر چشمه آن را به چاپ رسانده است.

به گزارش رویداد فرهنگی، سیامک گلشیری یکی از نویسندگان پرکار و شناخته شده روزگار ماست. او رمان‌ها و مجموعه داستان‌های موفقی را در کارنامه خود دارد و یکی از پر خواننده‌ترین نویسندگان بیست سال اخیر ادبیات ایران بوده است. تازه‌ترین کتاب او، رُژ قرمز، مجموعه‌ای است از داستان‌های کوتاهش که از نظر دورن‌مایه و اجرا تاحدی به هم نزدیک هستند اما فضاهای گاه متفاوتی دارند. کتاب بیست و دو داستان کوتاه دارد. در این داستان‌ها می‌توان محورهای مهم جهان سیامک گلشیری را به خوبی دید؛ تنهایی آدم‌های او که معمولا به دست یک اتفاق ساده یا مرموز به خطر می‌افتد و باعث می‌شود آنها وجوهی دیگر از درونیات خود را برای خواننده آشکار کند. زبان گلشیری خونسرد، روایی و البته دور از صف‌سازی و آرایه‌پردازی است. زبان یکه به داستان‌گویی و نمایش تصویری روایت بیش از هرچیز اهمیت می‌دهد و برای همین آدم‌های معمولی او در بافتار این زبان بسیار ملموس به نظر می‌آیند.

رژ قرمز، انواع روایت‌هایی را در  خود گنجانده که مخاطب سیامک گلشیری را درگیر می‌کند. دیداری اتفاقی، هم‌کلامی با یک راننده تاکسی در دل شب، زوج‌های در آستانه فروپاشی و ... از موتیف‌های همیشگی این داستان‌نویس محسوب می‌شوند. اینها داستان‌هایی‌اند که معمولا یک اتفاق عجیب مسیرشان را تغییر می‌دهد.

 

قسمتی از متن کتاب

هیچ صدایی نمی‌آمد. مهرداد خم شده بود و با انبر نوک‌باریکی، میله توی سوراخ را گرفته بود. داشت زور می‌زد بپیچاندش. بعد به من اشاره کرد انبر را بگیرم. سعی کردم میله کوفتی را بچرخانم، اما از جایش تکان نمی‌خورد. انبر را گذاشتم روی زمین و باز صدایش زدم. نمی‌دانم چرا، ولی خودم هم نگران شده بودم. با خودم گفتم نکند واقعا بلایی سر خود بیاورد. سیم برقی چیزی به خودش وصل کند یا کار دیگری و کلک خودش را بکند. عین دیوانه‌ها چسبیده بودم به در و داشتم بلندبلند اسمش را صدا می‌زدم که یکهو دیدم پای مهرداد مثل برق از کنارم رد شد و محکم خورد به در و صدای بلندش توی آپارتمان پیچید. ضربه آن‌قدر محکم بود که فکر می‌کردم در را از جا کنده، اما فقط بازش کرده بود. همین که مهرداد پا گذاشت توی اتاق، صدای گریه شیوا بلند شد. داد زد : «برو بیرون!»
مهرداد برگشت بیرون. چند ثانیه ایستاد و خیره شد به جایی روی زمین. بعد سرش را یک‌راست به سمت من بلند کرد. اشاره کرد بروم تو. با این حال، من همان‌جا ایستاده بودم. فکر کردم تا همین‌جایش هم زیادی دخالت کرده‌ام. خواستم برگردم بروم توی هال که دیدم آمد جلو. توی صورتم آهسته گفت: «خواهش می‌کنم»

بازویم را گرفت و زل زد توی چشم‌هایم. گفت:«باهاش صحبت کن. یه جوری آرومش کن. چیزهایی رو که گفتم، بهش بگو.»

«چی بگم؟ من اصلا نمی‌دونم چی باید بگم.»

«همون چیزهایی که بهت گفتم. برو تو. اونجا خودت می‌فهمی چی بگی.»

وقتی دید از جایم تکان نخوردم، طوری زل زد توی چشم‌هایم که فکر کردم حالاست که گریه‌اش بگیرد، درست عین بچه‌ها.

رفتم کنار در. چند بار انگشت زدم به در که جای پای مهرداد گودی بزرگی روی آن درست کرده بود. وقتی پا گذاشتم توی اتاق، چشمم به شیوا افتاد که ایستاده بود نزدیک پنجره. دستهایش را گذاشته بود روی صورتش و داشت بلندبلند گریه می‌کرد. همان جا، توی درگاه، آهسته صدایش زدم. برنگشت. دوباره که صدایش زدم، بی‌آنکه برگردد، خواهش کرد بروم بیرون. خواهش کرد تنهایش بگذارم. یک لحظه برگشتم و چشمم به مهرداد افتاد که ایستاده بود توی هال. جایی که بتواند ببیندم. اشاره کرد حرف بزنم.



نظرات کاربران

ارسال