فرهنگ و ادب - معرفی کتاب
معرفی کتاب «دستگاه گوارش»+فایل صوتی
تاریخ انتشار : 96/04/18 ساعت 01:01

کتاب «دستگاه گوارش» نوشته آیین نوروزی است و توسط نشر چشمه به چاپ رسیده است.

به گزارش رویداد فرهنگی، رمانِ کوتاهِ «دستگاهِ گوارش» نوشته‌ آیین نوروزی روایتی است از سفر پدر و پسری عجیب به آلمان. آیین نوروزی که پیش از این به‌‌خاطرِ داستان‌های کوتاهش جوایزی معتبر از آن خود کرده در اولین کارِ بلندش طنز و جهانِ غافلگیر‌کننده‌اش را در هم تنیده تا داستانِ این پدر و پسر را بسازد.رمان درباره‌ پسرِ جوانی است که ماشینش در یک تصادف مشهور در یکی از اتوبان‌های تهران له شده است. از قضا او باید همراه پدرش به آلمان برود برای انجامِ عملی عجیب روی تنِ پدر، عملی روی روده‌ی کوچک که نقطه‌ی کلیدی طنزآلود داستان است. در این سفر است که قهرمانِ نوروزی عملاً با جهانی روبه‌رو می‌شود که مملو از بدایع است و او چندان نمی‌تواند این دگردیسی را تاب بیاورد و همین موجب می‌شود تکه‌هایی از هویتِ پنهانِ او و پدرش که انگار آب‌وهوای فرنگ به او ساخته، برجسته شود که اساسِ وجودشان را آشکار می‌کند...

 

قسمتی از متن کتاب

 

آیین نوروزی در دستگاه گوارش راوی توان‌مند لحظه‌هایی است که در عینِ ساده بودن پیچیدگی‌های مضطرب‌کننده‌ی حیات را آشکار می‌کنند. تحملِ دیگری شاید یا گریز از دیگری. رمانی که شاید در ستایش تنهایی باشد و به بودن در شرایطی که انگار بیشتر راه‌ها به ذهن ختم می‌شوند. ذهنی که تناقض‌های جهانی‌های اطراف او را بیشتر در خود فرو می‌برند.

دوست داشتم فکر کنم که این قضیه ربطی به چاقی خودم نداشته، یعنی ناخودآگاه دنبال یکی نگشته‌ام که نسبتا چاق باشد تا به‌هم بخوریم. این طوری قضیه خیلی غم‌انگیز می‌شد. یک عمر مردم را سر همین  چیزها مسخره کرده بودم و اصلا دلم نمی‌خواست خودم هم یکی مثل آن‌ها باشد. مثل همان‌هایی که مادرم یک مدت برای‌شان زن یا شوهر جور می‌کرد. وقتی نوجوان بودم، مادرم دو سه سالی افتاده بود توی کار معرفی دختر و پسرها برای ازدواج. دوست و آشناهایش زنگ می‌زدند به خانه ما و از مادرم می‌پرسیدند دختر یا پسری را سراغ دارد یا نه. هرکدام هم یک سری اولویت داشتند. مثلا یکی دنبال زن قد بلند می‌گشت و تاکید داشت که نه چادری باشد نه بی‌حجاب، یعنی فقط حاضر به خواستگاری از دخترهای قدبلندی بود که روسری داشتند. یکی دیگر ففط مردهایی را قبول می‌کرد که موهای‌شان نریخته باشد. مادرم مشخصات درخواستی را توی یک دفترچه می‌نوشت-یک تقویم سبز رنگ که گوشه هر صفحه‌‌اش یک بیت از حافظ و یک جمله حکمت آمیز چاپ کرده بودند. چندباری دفترچه‌اش را ورق زده بودم. نمی‌توانستم بفهمم مردم چطور خواسته‌هایشان را فهرست می‌کنند و از آن بدتر نمی‌دانستم چرا مادرم افتاده دنبال این کارها. یک روز دفترچه‌اش را برداشتم و انداختم توی جوب کثیف کنار دبیرستان‌مان. مادرم نفهمید که کار من بوده، اما بی خیال هم نشد. چهار پنج‌تا عروسی با وساطت مادرم شکل گرفت، تا زمانی که مادرم شنید سرنوشت یکی از آن‌ها به زدوخورد و طلاق کشیده و از همان موقع، برای همیشه این کار را ول کرد.

چندباری خواستم با بهار حرف بزنم، اما در حد پسرهای خجالتی توی سریال‌ها دست‌وپاچلفتی بودم و به چیزهای نخ‌نمایی مثل قرض گرفتن جزوه متوسل شدم. بهار خیلی خوب برخورد کرد اما فکر می‌کنم چیزی از احساس من نفهمید، یا اینکه فهمید و ترجیح داد به روی خودش نیاورد. وقتی تصمیم گرفتم هرجور شده باهاش صحبت کنم، فهمیدم از آلمان پذیرش گرفته و به محض اینکه مدرکش را از این‌جا بگیرد، می‌رود آلمان.
سعی کردم از ذهنم بیرونش کنم اما نمی‌شد. مدام با آن چشم‌های روشنش می‌آمد توی ذهنم. توی فیس بوک پیدایش کردم و باهاش دوست شدم. به جای جزوه، بحث مهاجرت و درس خواندن را کشیدم وسط. گفتم من هم دوست دارم بیایم آلمان و درس بخوانم.
 توضیح دادم که عمویم با زن و بچه‌اش از خیلی وقت پیش توی برلین زندگی می‌کنند و درباره شرایط تحصیل و مخارج و این‌جور چیزها سوال کردم. هریکی دوماه یک‌بار باهاش حرف می‌زدم و حس می‌کردم از من بدش نمی‌آید، اما هیچ‌وقت جلوتر از این نمی‌رفتم. کم کم سعی می‌کردم توی چت بخندانمش و وقتی حرف‌مان تمام می‌شد، چیزهایی که گفته بودم یادم می‌آمد و حالم از خودم و تلاشی که برای جلب توجه کرده بودم به هم می‌خورد. وقتی فهمیدم مجید برای من هم دعوت‌نامه می‌فرستد، به طرز احمقانه‌ای به دیدن بهار امیدوار شدم. فکر کردم می‌روم آن‌جا و بعد مثلا پیغام می‌دهم که من برلینم و دوست دارم که اگر بشود، یک بعدازظهر همدیگر را ببینیم و اگر حوصله داشتی، بعضی جاهای شهر را نشانم بدهی. خودم بهتر از همه می‌دانم که فکرم خیلی کودکانه و مسخره بود، اما چیزی که به ذهنم رسید دقیقا همین بود/

 



نظرات کاربران

ارسال