فرهنگ و ادب - معرفی کتاب
معرفی کتاب «تابوت‌های روئین»+فایل صوتی
تاریخ انتشار : 96/04/21 ساعت 00:39

کتاب «تابوت‌های روئین» نوشته سوتلانا الکسویچ است و توسط حضرت وهریز ترجمه و نشر زریاب در زمستان 1395 چاپ شده و برنده جایزه نوبل 2015 است.

 

به گزارش رویداد فرهنگی، کتاب در اصل گزارش میدانی یک خبرنگار حرفه‌ای است که توسط یک مترجم افغان به فارسی مصطلح در افغانستان برگردانده شده است.

در اینجا ضروری است از صداقت قابل تقدیر مترجم که حتی از عدم صداقت مصاحبه شوندگان نگذشته است، اشاره و تقدیر شود.

نویسنده توانسته است، مرزهای توانایی ادبیات در تبیین صفت واقعی جنگ که هرگز بجر پرورش زشتی‌های جهان توسط مدیران دنیای امروز که سرمایه‌داران، تراست‌ها و کارتل‌ها هستند را به چشم خوانندگان همانند یک واقعه قابل لمس زنده سازد و نشان دهد که چگونه آنها می‌توانند انسان‌های واقعی، زیبا و صلح جو را قربانی مطامع و زیاده خواهی شان کنند و خلاف سرشت انسانی‌شان به خیانت وا دارد. از باورهای دینی و اجتماعی‌شان در جهت حکومت پول و سرمایه به جهان، سوء استفاده کند.

نویسنده توانسته زشتی‌های جنگ را از چشم و زبان سربازان، افسران، پزشکان، پرستاران و مادران زخمی از جنگ به خاطر از دست دادن خانواده‌هایشان در طول جنگ و چه بعد از آن در سال‌هایی که زندگی معمولی داشتند، به زیباترین شکل در ذهن خواننده بپروراند.

در کتاب به سقوط انسان‌هایی که با شعار کمک به برادران و خواهران افغانستانی وارد این کشور و باعث شروع جنگ بین افغانستان و شوروی شدند می‌پردازد. جنگی که قربانی حقیقی‌اش افراد غیرنظامی، عمدتا زنان و کودکان بودند.

تصویرهایی که توسط گزارش‌گران نمایانده می‌شود، به قدری تلخ و جنایتکارانه اند که نویسنده را به خواسته اصلی اش که همان شناساندن چهره واقعی جنگ است، می‌رساند.

گفتنی است نویسنده در طول کتاب، میان سطور به بهانه‌های مختلف به معرفی کتاب‌های ادبی جهان پرداخته است.

 

قسمتی از متن کتاب

بعد آهسته آهسته به این فکر افتادم: ما کی هستیم؟ رییس‌های ما از این تردیدهای ما خوش‌شان نمی‌آمد. دمپایی و پیجامه هنوز نداشتیم اما شعارها، پوسترها و ... به قدر کافی داشتیم. هر سو نصب می‌کردند. در پیرنگ این شعارها، صورت لاغر و غمگین بچه‌های ما را می‌دیم. آنها در حافظه ام همان گونه که بودند، برای ابد ماندند... دو بار در هفته آموزش سیاسی داشتیم. همیشه به ما می‌آموختند: وظیفه مقدس ماست که مرز ما قفل باشد. ناخوشایندترین چیز در ارتش، خبرچینی بود. دستور داشتیم خبرچینی کنیم... هر گپ کوچکی را هم. در مورد هر زخمی و هر بیماری. نامی که به این داده بودند، «با خبری از طبع و حال سربازان» بود. ارتش باید سالم باشد. دستور بود که از هرکسی باید خبرچینی کرد. نمی‌بایست به کسی رحم داشت. اما ترحم داشتیم و همه چیز بر ترحم استوار بود...

ما می‌رفتیم... می‌رفتیم تا نجات بدهیم، کمک کنیم و دست دوستی دراز کنیم. ما به این خاطر می‌رفتیم... پس از مدتی، متوجه می‌شوم که از ذهنم این اندیشه می‌گذرد: نفرت دارم. نفرت دارم از این خاک نرم و سبک که پوست آدمی را مثل آتش می‌سوزاند. نفرت دارم از این کوه‌ها. نفرت دارم از این روستاها با خانه‌های قدکوتاهشان که از هرکدام آن هر لحظه می‌توانند بر ما آتش کنند. نفرت دارم از آن افغانی که تصادفی سر راه قرار می‌گیرد و در سبدی خربوزه انتقال می‌دهد یا کنار خانه اش ایستاده است. معلوم نیست دیشب این آدم‌ها کجا بوده و چه می‌کرده. افسر زخمی را در بیمارستانی کشتند و همراه با او دو اتاق پر از سرباز زخمی را هم ... در جای دیگر، آب را سم پاشی کرده بودند...کسی از بچه‌ها، فندک زیبایی را از زمین برداشته بود که در دستش منفجر شد... هه اینها بچه‌های ما بودند که کشته می‌شدند. بچه‌های خود ما. این را که باید درک کرد... شما آدمی که تنش سوخته باشد، دیده اید؟ ندیده اید. صورتش نیست، چشم‌هایش نیستند، بدنش نیست... چیزی پرچین که با ارچق زردرنگی پوشیده شده... و آنچه از زیر ارچق برمی‌خیزد، فریاد نیست، مور مور است...



نظرات کاربران

ارسال