فرهنگ و ادب - معرفی کتاب
معرفی کتاب «مالون می‌میرد» +فایل صوتی
تاریخ انتشار : 96/04/27 ساعت 23:02

کتاب «مالون می‌میرد» نوشته ساموئل بکت و ترجمه مهدی نوید توسط نشر چشمه به چاپ رسیده است.

به گزارش رویداد فرهنگی، رمان «مالون می‌میدرد» نوشته ساموئل بکت که توسط نشر چشمه منتشر شده است، به همراه متن رمان، نیمی از کتاب را نیز به حواشی و تعلیقات آن اختصاص داده است. این بخش از کتاب از کتابی به نوشته سی. جی آکرلی و اس. ای . گونتراسکی ریشه گرفته است. متون ساموئل بکت اغلب پیچیده هستند و هدف از انتشار این بخش درک بهتر رمان «مالون می‌میرد» و توضیح بخش‌های مختلف کتاب است.

در قسمتی از بخش حواشی و تعلیقات آمده است:

نسخه‌ی انگلیسی رمان را انتنشارات «گروو» در 1956 منتشر کرد، در تیراژ 500 نسخه. چاپ انتشارات «پنگوئن» که بیست هزار نسخه بود تا سال 1964 تمام شد. این اثر را انتشارات «گروو» در 1958 با عنوان سه رمان به مجموعه تبدیل کرد، بعدتر انتشارات «الیمپیا پرس» آن را در اکتبر 1959 منتشر کرد، با زیر عنوان «سه گانه» بدون رضایت بکت. نسخه‌ی فرانسوی‌اش در مجموعه‌ای نیامده است.

 

قسمتی از متن کتاب:

سعی کرده‌ام که باه آغاز قصه‌ام فکر کنم. چیزهایی هست که نمی‌فهمم. اما هیچ اهمیتی ندارد. می‌‎توانم ادامه بدهم.

ساپو هیچ دوست نداشت – نه، این نمی‌شود.

ساپو با دوستان کوچکش رابطه‌ی خوبی داشت، هر چند آن‌ها از او خوش‌شان نمی‌آمد. آدم احمق همیشه کمتر تنها می‌ماند. خوب مشت می‌زد و خوب گلاویز می‌شد، تندپا بود. معلم‌هایش را تحقیر می‌کرد و حتی گاهی اوقات جواب‌های نامربوط به‌شان می‌داد. تندپا؟ خب خب. یک روز که از سوال‌های‌شان کلافه شده بود، فریاد زد، مگر به‌تان نگفته‌ام که نمی‌دانم! بیشتر لحظات فراغتش را محبوس در مدرسه می‌گذارند تا جریمه‌هایش را بنویسد و بیشتر وقت‌ها قبل از ساعت هشت شب به خانه نمی‌رسید. با آرامش خاطر به این دردسرها تن می‌داد. اما نمی‌گذاشت کتک بخورد. اولین‌بار که معلمی خشمگین با ترکه‌ای او را تهدید کرد، ساپو آن را از دستش قاپید و از پنجره بیرون انداخت، پنجره بسته  بود، چون زمستان بود. همین کافی بود تا اخراجش را موجه کند. اما ساپو اخراج نشد، نه در آن موقع و نه بعدها. باید سعی کنم وقتی که فرصت دارم در خلوت درباره‌اش فکر کنم و بفهمم که چرا ساپو وقتی که کاملا مستحقش بود اخراج نشد. چون می‌خواهم در قصه‌اش کمترین امکان ابهام باشد. در حال حاضر یک ابهام کوچک، به خودی‌خود، اهمیتی ندارد. شما خیلی درباره‌اش فکر نمی‌کنید و ادامه می‌دهید. من اما می‌دانم ابهام چیست، جمع می‌شود، پیچیده‌تر می‌شود، آن وقت به یک‌باره منفجر می‌شود و همه چیز را غرق می‌کند.

نتوانستم بفهمم که چرا ساپو اخراج نشد. می‌خواهم این سوال را مفتوج بگذارم. سعی می‌کنم خوشحال نباشم. عجله می‌کنم بین او و این زیاده‌روی مبهم مانعی امن بگذارم، او را طوری به زندگی وا می‌دارم که انگار به قدر کافی تنبیه شده است. به این ابر کوچک پشت می‌کنیم، اما از دیدمان دورش نمی‌کنیم. بدون آگاهی ما آسمان به سیاهی مرکب بالا نمی‌آوریم. این تصمیمی است که گرفته‌ام. راه حل دیگری نمی‌بینم. این بهتریم کاری است که می‌توانم انجام دهم.

در چهارده‌سالگی پسر چاق‌و‌چله‌ی گلگونی بود. مچ دست‌ها و قوزک‌هایش درشت بود، جوری که مادرش می‌گفت روزی حتی از پدرش هم درشت‌هیکل‌تر می‌شود. نتیجه‌گیری عجیبی است. اما جالب‌ترین چیز او سر گرد یزرگ و ترسناکش بود با موهای بوری که به‌سختی و صافی یک ماهوت‌پاک‌کن بود. حتی معلم‌هایش هم فکر می‌کردند که سری استثنایی دارد و همه‌اش از این‌که هیچ‌چیزی را نمی‌توانند در آن کل بکنند بیشتر آزرده می‌شدند. پدرش هر وقت که حالش خوب بود، می‌گفت، یکی از این روزها همه‌مان را مبهوت می‌کند. به لطف کله‌ی ساپو بود که می‌توانست این نظر را بدهد و علی‌رغم واقعیت و برخلاف عقل سلیم خودش، که گه‌گاه بع این عقیده بازگردد. اما تحمل نگاه‌کردن به چشمان ساپو را نداشت و از سر راه او دوری می‌کرد تا نبیندش. همسرش می‌گفت، چشمان تو را دارد. بعد آقای ساپوسکات بی‌‎طاقت می‌شد تا تنها بشود و چشمانش را در آینه وارسی کند. چشمانش آبی خیلی کمکرنگ بود. خانم ساپوسکات می‌گفت، فقط یک پرده روشن‌تر.

ساپو عاشق طبیعت بود. به حیوانات و گیاهان

وحشتناک است.

 



نظرات کاربران

ارسال