فرهنگ و ادب - معرفی کتاب
معرفی کتاب «تنهایی پُرهیاهو»+فایل صوتی
تاریخ انتشار : 96/05/22 ساعت 18:38

کتاب «تنهایی پُرهیاهو» نوشته بهومیل هرابال و ترجمه پرویز دوایی توسط نشر روشن در سال ۱۳۸۷ به چاپ رسید.

به گزارش رویداد فرهنگی دو راه بیشتر برای  سلاخی کتاب و شاید زندگی نیست. اگر جبر است که تو این کار را بکنی باید در مستی کامل دست به این‌کار بزنی و در غیر این‌صورت باید بسپُری به کسانی که در مقابل دستمزد، هر کاری که به آنها واگذار شود، انجام می‌دهند و به چیزی که از بین می‌برند هرگز فکر نمی‌کنند؛ «غلافی تمام فلزی»  برتن دارند که نفوذناپذیر است و ارتعاش هستی و عشق از آن غلاف عبور نخواهد کرد.

میلان کوندرا نویسندۀ بزرگ هموطن هرابال، در زمان حیاتش او را «بزرگترین نویسنده امروز چک» می‌داند  و یوزف اشکوورتسکی دیگر نوسنده معاصر چک اورا «بهترین نویسنده معاصر چک» می‌نامد و این در حالی است که مردم چک نویسندگانی چون فرانتس کافکا و یاروسلاو هاشک و خود میلان کوندرا را دارند؛ و دیگر نویسندگان معاصرش آثار او را « ... نوعی تاریخچه غیررسمی روان تسخیرناپذیر ملت چک و از آن بالاتر، روان آدمیان در هر کجای جهان» می‌دانند.

هرابال نیز مانند هاشک و کوندرا در لابه‌لای رمان، عشقش به پراگ را با پرداختن به معماری، ‌محیط و آدم‌های آن و با نثری شاعرانه نشان می‌دهد. پرویز دوایی با ترجمۀ زیبا و شاعرانه و در عین حال دقیق خود که مستقیماً از زبان چک برگردانده است، شاعرانگی اثر را با همه تلخی فلسفی آن باز می‌نماید.

مرتضی کاخی 2:07 نویسنده و دیپلمات سابق که مدتی به واسطه شغلش در پراگ دوره سوسیالیستی زندگی کرده است، در مقدمه کتاب، با حسی عاشقانه از پراگ، مردم و فرهنگش یاد می‌کند: «زماني كه من به پراگ رسيدم بهار بود، «بهار پراگ». بهار پراگ عنوان و زماني است در فصل بهار كه هرساله موسيقي‌دانان نامدار جهان به انتخاب خود برجسته‌ترين كار هنري آن سالشان را به پراگ مي‌آوردند و در اين شهر غرق در گل و گياه، در باغ‌های «باروك» قطعات موسيقي خود را در هوای آزاد براي مردم اجرا كنند. زماني كه من رسيدم بهار پراگ بود و كشورهاي سوسياليستي عضو پيمان ورشو هم با اركسترهاي خودشان كه به رهبری شوروي و با موسيقي حاصل از غرش توپ‌ها و تانك‌هاي «برادران پيشرو» همراه بود، در اين جشنواره شركت كرده بودند. با وجود اين، مراسم بهار پراگ باز هم اجرا شد، البته با رونقي كمتر و چهره‌هايي مغموم و متألم اما ساكت و آرام. اين حالت تضادمند (= پارادوكسيكال) را باور نمي‌كردم، تا يك روز كه يكي از مستخدمه‌هاي محل كارم به من پناه آورد و با نگراني و وحشت گفت: فلاني دستم به دامنت. خانم مقام رياست (سفير) به من ۲۴ ساعت مهلت داده كه كارم را ترك كنم و اخراجم كرده. كمك كنيد كه اگر كارم را از دست بدهم واقعاً بدبخت مي‌شوم. شوهرم مردي است بازنشسته با درآمدي ناچيز و ... پرسيدم چرا تو را اخراج كرده‌اند. گفت از من خواسته‌اند كه سه شب ديگر كه اينجا مهماني دارند، شب حاضر باشم و خدمت كنم. البته از خدا مي‌خواهم كه در اين مهماني حاضر باشم چون علاوه بر اضافه كار غذا هم به من مي‌دهند كه ببرم به خانه‌ام. گفتم چرا شركت نمي‌كني؟ گفت قرار است با شوهرم به تئاتر برويم. از دو سال پيش بليط رزرو كرده‌ام و اگر نرويم من هرگز به ديدن اين نمايشنامه توفيق نخواهم يافت. پرسيدم مگر چيز فوق‌العاده‌ايست؟ گفت نمي‌دانم فقط اين اجرا، دهمين اجرايي خواهد بود كه من از اين نمايشنامه هاملت شكسپير خواهم ديد. سرگيجه گرفته بودم از اين كه يك زن مستخدم براي ديدن دهمين اجراي يك نمايشنامه از دو سال پيش ... خلاصه نزد مقام رياست رفتم و به او گفتم به خاطر آبروي ايران و گويا اين كه هنر نزد ايرانيان است و بس، دست از سر اين بيچاره و اسير فرهنگ برداريد. ده‌ها نفر ديگر هستند كه با اشتياق اين كار را به جاي او خواهند كرد. سرانجام طرف را از خر شيطان پايين آوردم و رضايت داد كه او را اين مرتبه اخراج نكند»

اگر این مقدمۀ کاخی را با ورود هرابال به کتاب که از کشورش به عنوان کشوری یاد می‌کند که از پانزده نسل پیش بی‌سواد نداشته، همراه کنیم، بیشتر به این ملت و به شهرشان پراگ علاقه‌مند می‌شویم. هرابال با تحصیلات عالی در حد دکترای حقوق و دوره‌هایی در سطح دانشگاهی در فلسفه، ‌ادبیات و تاریخ هنر، و با سطح سوادی غنی در شروع جستجوی شغل از مدرک تحصیلی‌اش استفاده نکرد و به یک سلسله مشاغلِ به‌گفتۀ خودش «جنون‌آمیز» ورود کرد مانند کارگر راه‌آهن، مسئول خط و راهنمایی قطارها، نمایندۀ بیمه، دست‌فروش دوره‌گرد اسباب‌بازی و کارگر ذوب‌آهن، کار در کارگاه جمع‌آوری کاغذ باطله و بسته‌بندی کاغذ برای خمیر شدن در کارخانه‌های کاغذ‌سازی که دستمایه این اثر اوست.

 

کتاب در هشت فصل روايت شده که پنج فصل آن با این جمله آغاز می‌شود: «سي و پنج سال است كه در كار كاغذ باطله هستم» و در فصل اول در ادامه این جمله می‌نویسد «و اين «قصه عاشقانه» من است» . نام مرد هانتا است و ۳۵ سال است که کتاب‌ها و کاغذهای باطله را به درون پرس می‌ریزد و جان آن‌ها و موش‌هایی را که در آن‌ها لانه کرده‌اند می‌گیرد ولی در این سال‌ها توانسته جان بسیاری از کتاب‌ها را که گاهی تنها باقی‌ماندۀ تیراژ یک کتابِ درحالِ خمیرشدن است، (دست کم یک نسخه‌اش را) نجات دهد.

محل کار او جایی زیرزمینی است که بالای سرش صدای خیابان و رفت و آمد روزمره انسان‌هاست و زیر پایش صدای فاضلاب و دو گروه موشی که برای سلطه بر کل فاضلاب‌های پراگ جنگی خانمان‌برانداز را سال‌ها و بی‌وقفه ادامه می‌دهند. و در این میانه تنهایی انسان معاصر در محیطی پرهیاهو از روزمرگی در بالای سر و منجلاب و فسادی که در زیر پای او جریان دارد به خوبی وصف می‌شود. جایی میان حضیض زمین و اوج آسمان، اسفل‌السافلین و اعلا‌علیین. وقتی از خاکسپاری دایی‌اش (همان شاعر بی‌شعر) باز می‌گردد .

انسان‌ها در اوج  تنهایی از دم تیغ داستان بدون شرحی طولانی می‌گذرند، ‌بدون آن‌که توصیف چندانی حتی در مورد علت آن ببینید، مانند مرگ دایی هانتا در کیوسکی که خودش برای سوزنبانی لوکوموتیوی که در حیاط باغش ساخته یا مرگ دختر کولی تنها که با هانتا زندگی شاعرانه‌ای دارد، و تنها در خط آخر داستان اسم او را به یاد می‌آورد، در اردوگاه‌های نازی‌ها. و همین‌طور دیگر عشق‌های هانتا که در اوج خود با بی‌رحمی و بدون توصیف از آسمان به زمین می‌خورند. زیباترین مخلوقات انسانی داستان که جوانی و عشق‌های هانتا هستند درست در لحظه‌هایی که در آسمان در حال پروازی هستی‌بخش هستند به زمین، نه فقط به زمین، به کثافت کشیده می‌شوند و اغلب در کثافت خودشان غرق می‌شوند، مانند ماچا عشق جوانی ماتیا که یک بار در مجلس رقص و بار دیگر در اسکی با لکه‌ای از کثافت خودش به زمین می‌خورد یا آن‌جا که با دسته‌گلی در انتظار معشوق ایستاده و پایش در فضله سهمناک سگ فرو می‌رود و لنگه کفش و جورابش را جا می‌گذارد و به طرف معشوق می‌رود و جالب است که مدتی بعد در کهنه بازاری کفش و جورابش را می‌بیند با فروشنده‌ای «امیدوار» که امید دارد کسی پیدا شود که یک لنگه کفش را از او بخرد.

هرابال نگاه خود به جامعه مدرن و تقابلش را با انسانیت و انسان‌ها در این داستان در فصل شش آغاز می‌کند و در آخرین پاراگراف‌های فصل ۸ (آخر) سرنوشت محتوم انسان‌های از نوع هانتا را می‌نمایاند. هانتا که فقط می‌تواند در اوج مستی کتاب‌ها را (آن هم در پرسی کهنه و کوچک بریزد و همواره قبل از فشار دادن دکمه قرمز کتاب‌هایی را که ارزش ماندن دارند نجات دهد)، با خبر می‌شود که پرسی عظیم و مدرن (کارخانه) در ناحیه‌ای بیرون پراگ آغاز به‌کار کرده که می‌تواند ‌در یک ساعت چندین برابر کار چندین روز او کاغذ پرس کند و وقتی به بازدید این کارخانه می‌رود که کاغذها را در بسته‌های عظیم و با جرثقیل‌ها به داخل پرس می‌ریزند و کاغذهای خمیر شده را مستقیماً به قطار باری منتقل می‌کنند که در دیگ‌های خمیر درست‌کنی بریزند، با کارگرانی روبرو می‌شود که همه جوان و شاد هستند، شاید به این علت که به چیزی که خمیر می‌کنند و از بین می‌برند هرگز فکر نمی‌کنند. این‌ها بجای آبجو فقط شیر می‌خورند و کاغذ پرس می‌کنند. « ... حالا که قدری آرام گرفته‌ام و بر هیجان اولیه‌ام مسلط شده بودم می‌دیدم که دستگاه دارد کل موجودی یک کتاب را در طبله می‌ریزد و می‌کوبد و بسته‌بندی می‌کند، و از پشت دیوارهای شیشه‌ای کامیون‌ها را می‌دیدم که از راه می‌رسند، لبالب از بار جعبه‌های مملو از کتاب، ‌همه نسخه‌های چاپ‌شده‌ی کتاب که مستقیم بر آسیاب خمیر درست‌کنی سرازیر می‌‌شود، پیش از آنکه با چشم و مغز و قلب آدمی تماس حاصل کند. حالا برای اولین بار بود که می‌دیدم چگونه کارگرهای زن و مرد، در پای تسمه نقاله در جعبه‌ها را پاره می‌کنند، و کتاب‌های باکره را در می‌آورند، جلدشان را جدا می‌کنند و تن لخت کتاب را بر تسمه نقاله می‌اندازند، بی‌توجه به آنکه کتاب در کدام صفحه بازمانده است. هیچکس حتی به فکرش هم نمی‌رسید که به کتابها کمترین نگاهی بیندازد ... » هرابال این صحنه را با کار ماهیگیران صنعتی و از آن جالبتر با یک مرغدانی مدرن مقایسه می‌کند: « ... یک بار به دیدار مرغداری ناحیه لیسبوش رفته بود و در آنجا دختران جوانی را دیدم که از شکم جوجه‌هایی که بر نوار نقاله آویخته بودند،‌دل و اندرونشان را با حرکاتی سریع و ماهرانه بیرون می‌کشیدند، درست مثل همین بچه‌هایی که دل و جگر کتاب‌ها را در می‌آوردند، آن دختر‌ها هم جگر و شش و دل جوجه‌ها را هر کدام در سطل‌های مربوطه می‌ریختند ... آنچه در من خیلی اثر کرد این بود که دخترهای مرغداری، کارشان را با کمال سرزندگی و شادی هم انجام می‌دادند». و هانتا (بخوانید هرابال) عصبانیت خود را پنهان نمی‌کند وقتی می‌بیند که عده‌ای دانش‌آموز کم‌سن‌وسال را به کارخانه آورده‌اند و فکر می‌کند که برای بازدید از مراحل ساخت کاغذ آورده‌اند ولی می‌بیند که آنها در کنار کارگران به کندن پوست کتابها و درآوردن دل و جگر و قلب کتاب‌ها مشغول می‌کنند.

انسان تنهای هرابال در جامعه پُرهیاهوی قرن بیستم محکوم به پذیرش قواعد جدید است و اگر بخواهد سر از این قواعد بپیچد، ‌شاید راهی جز آنچه هرابال برای هانتا انتخاب می‌کند نداشته باشد. البته راه هرابال شاید با اندیشه‌های اگزیستانسیالیستیی که از خلال کتاب بیرون می‌زند هم‌خوان باشد (البته مدعای این حرف استناد به سارتر و کامو در چند جای کتاب هم هست)، ولی شما چه راه حلی توصیه می‌کنید؟ ‌شاید فکر کنیم که زندگی آن جوانان بریگاد کار که بدون اینکه بدانند چه چیزی را از بین می‌برند در قبال مزدشان انجام وظیفه می‌کنند،‌زندگی بی‌دردسرتری باشد.



نظرات کاربران

ارسال