فرهنگ و ادب - معرفی کتاب
معرفی کتاب«به خودت افتخار کن» + فایل صوتی
تاریخ انتشار : 96/06/28 ساعت 20:25

کتاب«به خودت افتخار کن» نوشته پاملا اسپلند و الیزابت وردیکت، ترجمه سمیرا ابراهیمی، توسط انتشارات ایران بان به چاپ رسیده است.


رویداد فرهنگی - در مقدمه کتاب آمده است٬ 
اگر راه هایی را بلد بودی که زندگی الان و آینده ات را بهتر می‌کرد، آن ها را امتحان می‌کردی؟ ما فکر می کنیم حتما امتحان می‌کردی و به همین خاطر، این کتاب را نوشتیم. این کتاب، یک جلد از هشت جلد مجموعه ای به اسم چاشنی‌های آدم بودن است.

 

بخشی از متن کتاب

کتی همان‌طور که کرم ضد آفتاب به دست‌هایش می‌زد، به مادرش گفت: «مامان لطفا اینجوری نگاهم نکن.»

مامان گفت:«خب من واقعا متاسفم. گروه نمایش بخش بزرگی از زندگی توست. همه ما می‌دونیم چقدر دوستش داری. کتی گفت: «بله درسته ولی متاسفانه دیابت هم بخش بزرگی از زندگی منه.» بعد کرم ضد آفتاب را روی صورتش مالید، کفش‌های اسکیتش را پوشید و گفت: «مامان من برای اسکیت به خیابان می‌رم. فعلا.» کتی سعی کرد از نگاه خیره مادرش در برود ولی همان‌طور که وارد خیابان می‌شد، یک جورایی نگاه مادرش را حس کرد. خورشید صورتش را گرم می‌کرد و او به شدت اسکیت بازی می‌کرد تا نگرانی هایش را فراموش کند. با خودش فکر کرد: «اگر تصمیم برای نرفتن به گروه نمایش اشتباه باشه، چی؟» بعد سعی کرد به این موضوع فکر نکند. از خیلی جهات کتی خوشحال است که همه اطمینان دارند که او می‌تواند از خودش مراقبت کند: مادرش، پدرش، دکترش. او واقعا از آنها متشکر است که به او اجازه می‌دهند که از طریق دستگاه، انسولین لازم را دریافت کند و اینطوری او می‌تواند زندگی طبیعی‌تری داشته باشد.

در واقع به جای اینکه او مجبور باشد آزمایش خون بدهد  انسولین به تزریق کنند، او همیشه این دستگاه را همراه خود دارند و البته خیلی خوشحال‌تر است. و حالا... کتی باید بپذیرد که چی؟ ناراحت است؟ ناامید است؟ یا شاید هم دارد بقیه را ناامید می‌کند؟

بعد از این که مدتی اسکیت بازی کرد، به سمت خانه رفت که آب بخورد. وقتی وارد آشپزخانه شد، برادرش مانی، پیش او آمد و گفت: «این حرف‌ها که درباره بیرون آمدنت از گروه نمایش شنیدم درسته؟» مانی دست‌هایش را به کمرش زد و خیلی جدی به کتی نگاه کرد.

«مثل مامان باباها با من حرف نزن.» کتی این را گفت و به سمت قفسه رفت تا لیوان بردارد. بعد به مانی گفت: «هیچ میدونی که دو سال از من کوچک‌تری؟»

مانی توجهی نکرد و با جدیت به حرف خود ادامه داد:«الان خیلی وقته که تو این گروهی و یکی از بهترین بازیگرها هستی و خودت هم اینو می‌دونی!»

کتی یک قلپ آب خورد، لیوانش را پایین گذاشت و به دستگاه انسولینش اشاره کرد. دستگاه مثل پیجری است که روی کمربندش نصب شده. لوله شفافی از دستگاه به شکمش رفته و با سوزن کوچکی به بدنش وصل شده است. کتی گفت:«این همه چی رو تغییر می‌ده.»

مانی پرسید: «چرا؟»

کتی گفت: «این یه موضوع دخترونس و تو اونو درک نمی‎‌کنی.» و رویش را برگرداند.

مانی جواب داد:«منم درک می‌کنم.»

کتی داد زد: «نه درک نمی‌کنی! هیچ کس درک نمی‌کنه.» او به سمت اتاقش دوید و در را پشت سرش بست.

(دارایی چشم انداز مثبت از آینده شخصی، می‌تواند نظر کتی را عوض کند.)



نظرات کاربران

ارسال