فرهنگ و ادب - معرفی کتاب
معرفی کتاب «امبرسون‌های باشکوه»+فایل صوتی
تاریخ انتشار : 96/07/22 ساعت 14:03

کتاب «امبرسون‌های باشکوه» نوشته بوث تارکینگتون و ترجمه ناهید قادری توسط نشر متیس به چاپ رسید.

به گزارش رویداد فرهنگی، کتاب «امبرسون‌های باشکوه» نوشته بوث تارکینگتون مجموعه سه داستان از مردهای جوانی است که در گیرودار رشد، یافتن هویت فردی و اجتماعی، مسئولیت پذیری و استقلال در تکاپو هستند. هر شماره داستانی را از مردهایی روایت می‌کند که در گذار از نوجوانی به بزرگسالی هستند. هر شخصیت در این گذار، مشکلات و موانعی را تجربه می‌کند و در نقطه‌ای از داستان آن را پشت سر می‌گذارد.

امبرسون‌های باشکوه داستان جورج امبرسون مینافر، تنها نوه خانواده امبرسون را روایت می‌کند. جورج پسری لوس و به شدت مغرور است که خود را یک اشرافزاده و وارث شکوه و ثروت پیشینیان می‌داند. اما با ظهور تحولات اجتماعی و اقتصادی در آمریکای اوایل قرن بیستم و تولد گروه جدیدی از ثروتمندان که قدرت خود را نه مدیون ثروت خانواده که وامدار اراده و تلاش خود هستند، جورج باید تصمیم بگیرد که با تحولات زمانه و زندگی‌اش چطور رویارو شود.

زندگی نبوغ خیلی زیادی دارد و برای بچه‌های همه مادرها یک کتک جانانه در آستین دارد.

 

بخشی از متن کتاب

گونه‌های لوسی سرخ بودند و چشم‌هایش حقیقتا برق می‌زدند. جورج فکر کرد اینها نشانگر هیجانی است که در نتیجه آن اوقات «بسیار خوش» حاصل شده است. اما جینی و مری شارون مطمئن بودند که سرخ شدن لوسی به خاطر این است که موقع وارد شدن کالسکه سرباز جورج را در مقابل در دیده است. جورج خودش هم وقتی بلند شد و یا بی تفاوتی سری تکان داد، سرخ شده بود و آن گرمایی که بدن او را فرا گرفته بود به گونه‌اش بسنده نکرد و به گردن و گوش‌هایش هم کشیده شد. هیچ چیز نمی‌توانست او را اندازه علم به اینکه علائم بی تفاوتی یخ‌مانندش این‌طوری خودشان را نشان داده‌اند آزار بدهد؛ بی تفاوتی ای که او تصمیم گرفته بود نه تنها در ظاهر نشانش بدهد که در باطن آن را حس کند!

لوسی اقوامش را بوسید، با جورج دست داد و گفت، «چطوری؟» و بعد با خونسردی روی صندلی کنار جینی نشست و این‌طوری کفر جورج بدتر درآمد.

جورج گفت، «تو چطوری؟ امیدوارم کهکهامیدوارمواقعا امیدوارم که-»

جورج توقف کرد، چون به نظرش آمد که این لغت «امیدوارم» به گوش مسخره می‌آید. بعد برای اینکه دستپاچگی‌اش را پنهان کند، سرفه کرد و سرفه‌اش حتی به گوش‌های قرمز خودش هم الکی به نظر آمد. برای همین برای اینکه قانع‌کننده‌تر به نظر برسد، دوباره سرفه کرد و فورا از خودش متنفر شد؛ صدایی که از گلویش درمی‌آورد خیلی زننده بود. در این حین لوسی ساکت نشسته بود و دخترهای شارون به جلوخم شده بودند و با چشم‌های سراسیمه با لب‌هایی که کمی به هم فشارشان داده بودند به جورج زل زده بودند و می‌شد تشخیص داد که اضطرابی که خویشتن داری هردوشان را تهدید می‌کرد آنها را درگیر کرده است. جورج دوباره شروع کرد.

«من اِ اِ امیدوارم که به تو خوش گذشته باشد. من اِ اِ امیدوارم حالت خوب باشد. امیدوارم تو کاملا امیدوام کاملا کاملا -» و دوباره در وسط تته پته‌اش نمی‌دانست که چطور از این «کاملا» بگذرد و جمله‌اش را پیش ببرد و نمی‌توانست بفهمد چرا این لغت نکبتی در دهانش افتاده بود.

لوسی گفت، «ببخشید چه گفتی؟»

جورج هیچ‌وقت این‌طوری عصبانی نشده بود. او حس کرد که دارد «خودش را مسخره خاص و عام می‌کند» و هیج آقازاده‌ای در جهان به اندازه جناب آقای جورج امبرسون مینافر، از این بدش نمی‌آمد که مسخره خلق روزگار بشود. و همین طور که او آنجا ایستاده بود و به طرز غیر قابل انکاری واقعا همان‌طوری که گفتیم شده بود و جینی و مری اگر نمی‌توانستند بخندند هر آن بود که منفجر بشوند، لوسی نشسته بود و با پلک‌هایی که به ظرافت، آن‌ها را به سمت جورج بالا گرفته بود، با کنجکاوی مودبانه به او نگاه می‌کرد. خونسردی کامل لوسی چیزی بود که بیشتر از همه کفر جورج را درمی‌آورد.

جورج بالاخره توانست بگوید، «چیز مهمی نبود! داشتم می‌رفتم. عصر بخیر!» و با گام‌های بلند به در رسید و در راهرو با عجله رفت. اما قبل از اینکه در را پشت سرش ببندد. صدای انفجار خنده وحشیانه و مهار ناپذیر جینی و مری شارون را که در نتیجه نمایش او به راه افتاده بود شنید. 



نظرات کاربران

ارسال