فرهنگ و ادب - معرفی کتاب
معرفی‌مجموعه‌داستان «روی خط چشم»+فایل صوتی
تاریخ انتشار : 96/09/14 ساعت 14:59

 مجموعه‌داستان «روی خط چشم» نوشته پیمان هوشمندزاده توسط نشر چشمه به چاپ رسیده است.

به گزارش رویداد فرهنگی، پیمان هوشمندزاده در مقام داستان‌نویس تجربه‌هایی خاص و جدی‌داشته است. او بعدِ اقبالِ گسترده‏ مجموعه ‌داستانِ ها‌ کردن در میانه‌ دهه‌ هشتاد، چند کتابِ دیگر نیز منتشر کرد که هر کدام به نوعی امتدادِ مسیری بودند که او در ها‌ کردن پی‌ریزی کرده بود. جدیدترین مجموعه ‌داستانِ او، روی خطِ چشم، شاملِ ده داستانِ کوتاه است که از منظرِ ساختاری به‏هم وابستگی دارند اما مستقل از هم خوانده می‌شوند. در داستان‌های این کتاب جهانِ مرموز طنزآلود هوشمندزاده در رابطه با انسان و اشیا و مهم‌تر از همه در ایجازِ زبانی‌اش آشکار می‏شو‌د. در هر داستان امری به‏ظاهر پیش‏پاافتاده کلِ متن را به تسخیرِ خود درمی‌آورد و موجب حرکتِ انسانش می‌شود به سوی نوعی مینیمالیسم در زندگی، مینیمالیسمی که در اعماقش جریانِ ممتدِ زیستن با بحران دست‏وپنجه نرم می‌کند و طنینِ آرام و درعین‏حال مؤثرش به آهستگی به گوش مخاطبِ هوشمندزاده می‌رسد. هر کدامِ این ده داستان درون‌مایه‏ای بکر دارد که از ذهنِ نقیضه‌سازِ نویسنده‌اش برآمده‌ است، درون‌مایه‌‏ای که در‌ش خونسردی راوی موج می‌زند و نیشخندش به جهان و ماجراهایش. و این شاید بزرگ‌ترین نفرینِ هوشمندزاده‌ نویسنده است؛ پوزخندی که انگار بر جهانِ او ترسیم شده و مخاطبش را نشانه رفته است.

 

بخشی از متن کتاب

مادرم سنگینی زبان داشت. هیچ وقت «ر» را نمی‌گفت. به گمانم می‌توانست بگوید ولی نمی‌گفت. به خودش زحمت نمی‌داد یا آن‌قدر آرام می‌گفت که شنیده نمی‌شد و گاهی آن را چیزی شبیه «ی» تلفظ می‌کرد. اسمش سنگینی زبان بود. شاید برای بقیه مشکل بود، ولی برای ما آن‌قدر عادی شده بود که همه «ر»ها را می‌شنیدیم. وجودشان را حس می‌کردیم و همه را درست می‌چیدیم همان جایی که باید. بقیه گیج می‌شدند. کلمه‌ها را گم می‌کردند و گاهی دنبال معنای دیگری می‌گشتند.

سفره را پهن کرده بود، بساط صبحانه را چیده بود و خودش پای ستون وسط خانه سرو ته مرا نگاه می‌کرد. داشتم باز توی همان لیوان لب پر شده چای می‌ریختم.

گفت اگر جاذبه نبود پی نمی‌شدیم.

گفتم: جاذبه زمین؟

گفت: نه کلن می‌گم.

گفتم: پیری یعنی زمان.

گفت: گفتم که کلن می‌گم.

گفتم: یعنی منکر زمان میشی؟

نگاهی به سرتا پام اداخت و گفت: قووز نکن بچه.

دست‌های مادرم هیچ‌وقت پیر نشدند. یعنی از یک زمانی به بعد در وضعیت ثابتی ما‌ندند. همیشه در حالت میانسالی بودند. از یک سنی شروع کرد به یوگا. فقط روزی بیست دقیقه سروته می‌ایستاد. تقریبن همیشه صبحانه خوردن من همزمان می‌شد با سرو ته بودن مادرم.

همان طور که سعی می‌کرد تعادلش را حفظ کند، گفت: دوست داشتن هم یه نوع جاذبه‌ست.

سیخکی نشستم و گفتم: یعنی بابام از وقتی تو  رو گرفته پیر شده؟

گفت: نه، از وقتی تو به دنیا اومدی.

لیوان را برداشتم و فکر کردم چرا از یک مجموعه نه تایی همیشه همانی که لب پر شده به من می‌رسد؟ همان لیوان آب عزیزی که می‌خواهم فراموشش کنم. شاید قبلن هم از همان استفاده می‌کردم و نمی‌دانستم، ولی حالا که نشان دار شده بود به چشم می‌آمد. هفته قبل به قصد لابه لای بقیه گم و گورش کرده بودم . همان روز سه تا از لیوان ها شکست و فردا صبح کنار سفره منتظر نشسته بود تا پر از چای شود.



نظرات کاربران

ارسال