فرهنگ و ادب - معرفی کتاب
معرفی کتاب «سی‌‎مرد و سی‌مرغ» +فایل صوتی
تاریخ انتشار : 96/05/16 ساعت 18:06

کتاب «سی‌مرد و سی‌مرغ» نوشته اکبر سحرایی توسط انتشارات علمی و فرهنگی و بنیاد شعر و ادبیات داستانی ایرانیان به چاپ رسیده است.

 به گزارش رویداد فرهنگی، این کتاب داستان نوجوانی را در عملیات بیت‌المقدس و فتح خرمشهر روایت می‌کند که با وجود سن و سال کم، با علاقه زیاد و داوطلبانه، به جبهه می‌رود و با تلاش‌های مکرر آنجا می‌ماند.

سی‌مرغ هم در شاهنامه و هم در اثر عطار نیشابوری دیده می‌شود که با وجود مشکلات زیاد به قله قاف می‌رسد. در این کتاب قله قاف همان پیروزی در جبهه جنگ است و منظور از سی مرد سی‌میلیون نفر از رزمندگان و خانوانده‌ها و نسل‌اولی‌هایی است که برای رسیدن به قله قاف فداکاری کرده‌اند. موضوع بااهمیت در این کتاب درک انگیزه کسی است که داوطلبانه به جنگ رفته است.

 

قسمتی از متن کتاب

بفهمی نفهمی پاسدار توی قدم‌برداشتن، پایش لنگ می‌زد. لباس سبز تیره به تن دارد. می‌رود روی سکوی کوتاه میدان صبحگاه که چهارطرفش پوکه‌های توسی‌رنگ راکت هواپیما چیده شده است. بلندگوی دستی را جلوی دهن می‌گیرد: «گردان به جای خود.»

تند نظم می‌گیریم.

-هر نفر روی ضربدر سفید آسفالت قرار بگیره.

با کفشم می‌ایستم روی ضربدر سفید.

-از جلو... نظام.

دستم را عمود می‌کشم و نوک انگشتانم به‌جای شانه، به میانه کمر نفر جلویی می‌خورد. مایوس می‌شوم از قد کوتاهم. فریاد می‌زنیم: «الله»

-خبر... دار.

-الله‌اکبر، خمینی رهبر.

کنار رحیم و غلام‌عباس موضع گرفته‌ام. گرما و شرجی هوا کلافه‌ام کرده است. چندنفری با تنگ و لیوان پلاستیکی قرمز، بین بچه‌ها شربت تقسیم می‌کنند. پیرمردی ریش‌نقره‌ای روی سر و شانۀ افرادی که چفیه ندارند، چفیه می‌اندازد. چشم‌چشم می‌کنم چفیه روی شانه‌ام بیفتد. می‌افتد، چفیه را سبک‌و‌سنگین می‌کنم ونیشم تا بناگوش باز می‌شود. وسط گردان، بین آن‌‎همه آدم گم‌و‌گور هستم.

جوانی پوشۀ پلاستیکی را به فرمانده می‌رساند. فرمانده خط و نشان می‌شکد: « اینجا خونۀ خاله نیس!»

دست راستش را بالا می‌آورد. انگشت اجازه و وسط ندارد: «جبهه، کشته‌شدن و اسیری و دست‌و‌پا قطعی داره.»

فرمانده پابه‌پا می‌شود. رحیم می‌گوید: «پاش هم مصنوعیه.»

-هرکی مشکل داره، می‌تونه برگرده خونه‌ش.

حرف‌های بعدی فرمانده به هراسم می‌اندازد: «اسم خوندم... می‌آیید و برای واحدتون معرفی‌نامه می‌گیرین.»

ریشه‌های چفیه را توی دهن می‌کنم و می‌جوم. با پای خودم دارم صاف و ساده می‌روم توی دهن اژدها. برای آزادی کاووس باید اژدها کشت. توی لایه‌‎های دود قلیان و تنباکوی قهوه‌خانۀ داش آکل، دایی‌بیژن شمرده‌شمرده نقاله‌خوانی می‌کند و خان سوم را توی مخم کند و کوب می‌کند.

 

جنگ رستم با اژدها

ناگاه در دشت، اژدهایی ظاهر شد که از سر تا پایش حدود هشتاد گز بود. وقتی آمد و رستم را خفته و اسب را هم در حال چرا دید، پیش خود گفت: چه کسی جرئت کرده اینجا بخوابد؟ حتی دیوان و پیلان و شیران هم از اینجا نمی‌گذرند. پس به‌سوی رخش حمله برد. رخش، اول به‌سوی رستم رفت و او را بیدار کرد، ولی اژدها در دم ناپدید شد. رستم عصبانی شد که چرا بیخود مرا بیدار کردی؟ دوباره خوابید، باز، اژدها بیرون آمد و رخش دوباره به نزد رستم رفت و سروصدا راه انداخت و او را بیدار کرد. اما اژدها دوباره ناپدید شد. رستم به رخش گفت: اگر دوباره بیخود بیدارم کنی، سرت را می‌برم و پیاده به مازندران می‌روم. اژدها سومین‌بار پدیدار شد. اما رخش بدار شد، آشفته بود. اما خداوند نگذاشت اژدها دوباره پنهان شود و رستم او را دید و تیغ کشید و به اژدها گفت: نامت را بگو که دیگر در چهان نخواهی بود. اژدها گفت: از چنگ من کسی جان سالم به در نبرده است. نام تو چیست که مادرت باید برایت گریه کند.

دایی‌بیژن کف دو دست را به‌هم می‌کوبد و شعرخوانی می‌کند:

چنین داد پاسخ که من رستمم

ز دستان سامم هم از نیرمم

به تنها یکی کینه‌ور لشکرم

به رخش دلاور زمین بسپرم

 سپس با اژدها درآویخت. رخش که زور تن اژدها را می‌دید، جلو آمد و پوست اژدها را با دندان کند، طوری که رستم متعجب شد. رستم با تیغ سر اژدها را برید و زمین پر از خون شد و چشمه‌ای از خون او به‌‎وجود آمد. رستم نام یزدان آورد و گفت: تو به من زور و دانش و فر و عظمت دادی و سپاس گزارد. سپس به‌سوی آب رفت و سر و تن شست. 



نظرات کاربران

ارسال