فرهنگ و ادب - معرفی کتاب
معرفی کتاب «سالتو»+فایل صوتی
تاریخ انتشار : 96/03/23 ساعت 23:02

کتاب سالتو نوشته مهدی افروزمنش از سری کتاب‌های قفسه آبی نشر چشمه است.

به گزارش رویداد فرهنگی، دومین رمان مهدی افروزمنش فضایی مهیج و پُرداستان دارد. او که نخستین رمانش یعنی تاول ، جایزه بهترین رمانِ سالِ جایزه هفت اقلیم را از آن خود کرد، در دومین رمانش به قهرمانی پرداخته که از اعماق شهر و از حوالی میدان مشهور فلاح تهران برآمده است. قهرمان او کشتی‌گیری فرز و تکنیکی است که رمان سالتو بر اساس جهان او شکل می‌گیرد، کشتی‌گیری جسور که ناگهان بخت به او رو می‌کند و یک عشق کُشتیِ ثروتمند تصمیم می‌گیرد از او حمایت کند. او مردی است مرموز و مشکوک که برای این مبارز قصه‌هایی دارد و این نقطه‌ای است که از آن به بعد فضای رمان حال و هوایی جنایی-معمایی پیدا می‌کند...

افروزمنش با سال‌ها تجربه روزنامه‌نگاری بخش اجتماعی، توجه خاصی به انسانِ برآمده از تکه‌های تیره شهر دارد. او در این رمان آدم‌های گوناگون این شهر را مقابل این قهرمانِ فرز و از همه جا بی‌خبر قرار می‌دهد و ناچارش می‏‌کند درباره چیزهایی تصمیم بگیرد که بین مرگ و زندگی در نوسان اند. سالتو با روحی قصه گو و رئالیستی تلاش می‌کند برای مخاطب غافلگیری بزرگی رقم بزند. پسری برآمده از جنوبِ شهر که حالا می‌خواهد سلطان باشد ....

 

قسمتی از متن کتاب

مسابقات از ساعت هشت صبح توی سالن هفتم تیر شروع شد. یک شبه کلی معروف شده بودم. طوری که بشنوم «شورتی» صدام می‌کردند. هرچقدر سر چرخاندم اثری از خانی ندیدم. بلندگو تعداد کشتی گیرها را 238 نفر اعلام کرد. بعد از قهرمانی در حوزه جنوب غرب تهران این اولین و بزرگترین مسابقه همه عمرم بود. سالنی که هزار بار دیده بودمش و هیچ حسی در من بر نینگیخته بود، آن روز شده بود هیولایی ترسناک. هواکش‌هاش انگار توی گوشم کار می‌کرد و مُدام دستشویی ام می گرفت. بارها و بارها روی سکوی سیمانی‌اش نشسته بودم، اما این بار انگار سراسر از یخ بود و سرماش از نشیمنگاهم می‌گذشت و به استخوان‌هام نفوذ می‌کرد. دوروبری هام هم دست کمی از من نداشتند. چشم هاشان دودو می‌زد، عرق کرده بودند و پشت هم لب و ناخن می‌جویدند. همه ما بیچاره‌های آن زمان خاص بودیم که راهی نداشتیم جز غلبه بر آن اضطراب درونی.

نوبت کُشتی اول من رسید. داور کف دست‌هاش را بر بدن‌هامان کشید. دست‌هاش مثل سمباده بود و من، مثل اسب عصاری فقط جایی از سالن را می‌دیدم که رضا ببعی با اشتیاق برام دست تکان می‌داد. حریفم قد کوتاه بود و پاهای کلفتی داشت. سخت می‌شد از او زیر گرفت. بدنم هم کُپ کرده بود. گذاشتم او حمله کند. چاره دیگری نداشتم. حریف باهوشی بود. دست‌هاش کار می‌کرد. سعی کردم با ادای حمله تحریکش کنم. دُم به تله نمی‌داد.همین طور ادامه دادم بلکه اعصابش خُرد شود. همین هم شد؛ به نقطه جوش رسید. به جایی که هاشم می‌گفت در آن کُشتی‌گیر دیگر نمی‌تواند وسوسه امتیاز گرفتن را پس بزند و این بزرگترین اشتباه است. قبل اینکه بفهمد چه خبر است لِنگش کردم و تمام.

کُشتی دوم آسان‌تر بود. عبداللهی، نفر چهارم سال قبل، شاگردِ ارشدِ رضاخانی، آمده بود گردنم را بشکند. آمده بود ده به صفر کارم را تمام کند. انگشت‌نمای دنیای کُشتی گیران مُبتدی ام بکند. اما یادش رفته بود باید آرامش داشته باشد. آنقدر عصبانی بود که پاش سُر خورد و افتاد زمین. به همین سادگی. بیشتر کُشتی گیرها اینجور وقت‌ها اجازه می دهند حریفشان بلند شود، اما من بُردمش روی پُل و در زیرِ پنجاه ثانیه کارش را ساختم. تُشک کُشتی جای جنگیدن است. جای خون دادن و خون گرفتن.



نظرات کاربران

ارسال